کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
وعده کردم که به تو سر نزنم برسم تا دم در در نزنم قول دادم به غزلهای خودم زل به چشمان تو دیگر نزنم مطمئن باش ـ خیالت راحت گله ای از تو به دفتر نزنم این چه رسمی است که باید یک عمر حرف خود را به تو آخر نزنم برو ای عشق برو تا اینکه روی دستان تو پرپر نزنم
دلم برات تنگ شده جونم رضا صادقی
دیریاست از خود، از خدا، از خلق دورم
یـکـی از لـذت هـایـی کـه دیـگـه نـیسـت.. ایـنـه کـه بـا هـم بـحـثـمـون بـشـه.. بـرچـسـبِ بـداخـلاق بـهـم بـزنـه.. تـو اوجِ عـصـبـانـیـت بـخـواد بـره.. دسـتـمـو دورِِ کـمـرش مـحـکـم حـلـقـه کـنـم و بـگـم کـــجـا ایـن وقـتِ شـب؟ جـواب نـده... بـا بـغـض بـگـم: چـون مـی خـوام بـیـشـتـر مـراقـبِ خـودت بـاشـی، مـیخـوای بــِری؟؟ بـا قـطـره اشـکِ اولِ بـی اخـتـیـارم، بـگـم:چــون بـیـش از حــدِ مـعـمـول دوسـت دارم ،مـیـشـم بـَداخـلاق؟؟ مـثـلِ هـمـیـشـه بـی جـواب.... بـعـد داوطـلبـانـه بـبـرمـش بـیـرون و تـو شـهـر بـگـردونـمـش و از دلـش دربـیـارم.. لایــــــک= کـــــاش مـی فـهـمـیـدی.. مـــَردی کـه اشـک مـیریـزه و مـیگـه عـاشـقـتـم.. بـنـی بـخـاطـرِ تـو از هـمـه چـیزش گــــــذشـــــتـــــه........................................
به درد هم اگر خوردیم قشنگ است / به شانه ، بار هم بردیم قشنگ است در این دنیا که پایانش به مرگ است / برای هم اگر مردیم قشنگ است
افسوس هر چه سعی کردم مردم بفهمند ، فقط به من خندیدند
گاهـے بدون گربه ، بغض ، داد ، هوار و . . .
باید قبول کنـے که
فرامـ ـ ـ ـ ـ ـ ـوش شدے
![]()
الو؟؟... خونه خدا؟؟ خدایا نذار بزرگ شم
![]() الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمی ده؟ یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس. بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم. قول داده امشب جوابمو بده. بگو من می شنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ... هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم . صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت : اصلا خدا باهام حرف نزنه گریه می کنما... بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل خیلی ها که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد... خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش می کنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان می خواستند .دنیا برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی... کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت. |
About![]()
به وبلاگ من خوش آمدید
Archivesارديبهشت 1392اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 AuthorsHengamehtanhai Links
سایت تبادل لینک
SpecificLinkDump
حمل و ترخیص خرده بار از چین |